خردمند
برای نازنینم، سمیرا
بیخود نیست! بیحساب و کتاب نیست، چیزی در میان است و هیچ حضوری بیسبب نیست!... تو را که میبینم چیزی روحم را به نوسان میکشد، مثل بچههای هفت ساله میشوم. رد نگاهت را که میگیرم، چیزی بی آنکه با من بگوید، در من حرف میزند. مثل اینکه من سالهاست با این چشمها حرفها زدهباشم. وقتی هستی، میدرخشی- وقتی میخوانی میدرخشی- وقتی میشنوی میدرخشی... من با صدایت، از راه نگاهت-که گاه میلرزد- به غربتی میرسم که هماره در آن گمم، و به آرامشی که میرسم که لابهلای خطوط دفترم میجویمش! چشمان هفتساله درونم را بارانی از احساس میشوید... و انگار چیزی درمیان است... بیخود نیست، چیزی در میان است، تو را که میبینم، انگار دلم برای همین لحظه که میگذرد تنگ میشود... و حسی عجیبتر از آنکه واژهها یاری دهند در من به نوسان میفتد... بگذار بگویم که انگار به یاد تمام روزگاری که گذشت و برای تمام فرداهایی که داریم-همچنانکه تو میدانی بالاتر از دوستی نیست- دوستت دارم.
... یک دوست...
Design By : Pars Skin |